زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

موهبت

جوجه

زهرا: چهار ماه و 13 روز. شما جدیداً یکی دو روزه که  جوجه  شدی!!! بله! جوجه! !! چرا؟ چون بعضی وقتا که رو تخت می خوابونمت و خودم پیشت دراز می کشم که بهت شیر بدم زیر سینه م خوابت می بره، منم تا میام برم، متوجه می شی و با چشمای بسته دنبال من می گردی تا سرتو فرو ببری زیر من! به جای من سرتو مثل جوجه ها فرو می کنی زیر بالش! دقیقاً مثل جوجه ها این قدر سرتو به چپ و راست می چرخونی تا کاملاً فرو ببری زیر بالش و بعد خیلی آروم به خواب می ری! یه دقیقه بعد پاهاتم میاری بالا و اون قدر پا می زنی تا کاملاً پتو از روت کنار بره! تبدیل می شی به یه جوجه ای که سرشو زیر پَرهای مامان مُرغه فرو می بره و پشتش به بیرونه!!! وقتی توی گهواره ت هم می...
17 خرداد 1393

خلسه

سلام مامانی می خوام یکی از کارای قشنگتو که همیشه از همون موقع که خیلی کوچولو بودی، انجام می دادی تعریف کنم. تو همیشه وقتی شیر می خوری بعد از این که خوب سیر می شی و به آرامش می رسی، می ری تو حال خواب و بیداری و در همون حال، یه اداهای بامزه درمیاری! لبخند می زنی، بعد سریع لبخندتو جمع می کنی و ابرو می اندازی، بعد ادای گریه رو درمیاری و یه صدای ضعیف جیغ مانند درمیاری، بعد چشماتو نیمه باز می کنی در حالی که مردمک چشمت رفته بالا و سفیدی ش معلومه! بعد سرتو به عقب هل می دی و اون قدر عقب می بری که زیر گلوت کاملاً معلوم می شه و من پُرزهای زیر گلوتو پاک می کنم، بعد دوباره لبخندک می زنی و ... . خلاصه هی ادا درمیاری و من مشغول تماشای تو می شم و همیش...
16 خرداد 1393

چشمهای زیبات با قابلیت تشخیص لبخند حتی از دور

بابای زهرا : زهرا خانم 4 ماه و 11 روز شه دیروز میخواستم کولرو تمیز کنم تا راهش بندازم مامانت هم کار داشت گفتم ببرمت بالا گذاشتمت تو کریر رفتیم بالا طوری که بتونی منو نگاه کنی موقع شستن کولر با دقت کامل نگاه میکردی و وقتیکه سر و صدا بود کامل توجه میکردی  میخوام اینو بگم :::::::بعضی وقتا که حواسم ازت پرت میشد هوووووم میکشیدی و من با یه لبخند به سمتت حالا از هر جایی که بودم  آرومت میکردم  وجالبتر اینکه وقتی باهات صحبت میکردم و نازت میدادم  با لبخند تا چند دیقه آروم با خودت بازی میکردی  این یه نمونه از شرین کاری و خندیدن های نازته تا حالا خیلی از این عسل بازیا در آوردی  بعضی وقتا که یکدفه بغضت میترکه وقتی ی...
15 خرداد 1393

واکسن های چهارماهگی

زهرا: چهار ماه و 7 روز. امروز بالاخره تونستیم یه وقت از دایی علی بگیریم و تورو برای واکسن ببریم پیشش. البته قبلش ساعت11 رفتیم مرکز بهداشت شهریار. اما اون جا قبول نکردن واکسنتو بزنن و گفتن شما تو محدوده ی ما نیستین. باید برین شهرک کاروان! ما هم گفتیم: بی خیال! می ریم پیش دایی خودمون! مثل دفعه پیش و دفعه ی پیش ترِش! خیلی خیلی هم بهتره! مگه نه؟! زنگ زدیم به دایی علی و هماهنگ کردیم و دو ساعت بعد، یعنی ساعت1 ظهر رفتیم پیشش. دایی اول قطره استامینوفن رو بهت داد. بعد تا دایی سرنگشو آماده کنه بابایی وزنتو کشید که شده بود7کیلو 700گرم! بعد قدتو اندازه گرفتیم که شده بود: 65سانت! الهی فدات شم نانازی! بعدش دایی قطره فلج اطفال رو بهت داد و واکسن ث...
11 خرداد 1393

خمیازه صدادار

زهرا: چهار ماه و 6 روز. شما امروز یه کار بامزه ی دیگه کردی! همیشه وقتی خمیازه می کشیدی، آخرش به طرز بانمکی دهن کوچولوتو جمع می کردی طوری که صدای آهسته ی «هاووم» شنیده می شد. اما امروز چند دفعه موقع خمیازه کشیدن، با صدای بلند و کشیده گفتی: «آااااااااااا....». طوری که کم کم صدا ضعیف تر و محو می شه! این قده ناز شده این خمیازه هات که باید حتماً یه فیلم ازش بگیرم. چون با نوشتن حق توصیف ادا نمی شه! جی جی طلای مامان! زهرا جی جی ...
10 خرداد 1393

«مامان» به زبون زهرا

زهرا: چهار ماه و چهار روز. «ماممممم»! این کلمه ی جدیدی بود که شما عسّلی امروز یاد گرفتی و گفتی! من تورو گذاشته بودم زمین و پیشت نشسته بودم و داشتم با لب تاپ کار می کردم. تو خوابت می اومد و کِدکِد می کردی. منم حواسم به تو نبود و توجهی بهت نمی کردم. تو خیلی غُر زدی که بغلت کنم. وقتی دیدی من بغلت نمی کنم، با حالت سوزناکی گفتی: « ماممممممم »! من با تعجب لب تابو گذاشتم کنار و بهت نگا کردم. فکر کردم اتفاقی اینو گفتی. اما تو که دیدی باز بغلت نکردم، دوباره با حالت گریه گفتی« مامممم! ». درست مثل هوم هوم کردنات! ولی این دفعه قشنگ معلوم بود که داری منو صدا می کنی! بغلت کردم. هم دلم برات سوخت که این همه با...
8 خرداد 1393

عید مبعث مبارک

زهرا: چهار ماه و دو روز. امروز بزرگترین عید مسلموناست. عید سعید مبعث بر همه مسلمونای دنیا مبارک! بر شما هم مبارک کوچولوی نازنازی! ما به مناسبت این روز بزرگ، عصر امروز  به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) و دو امامزاده بزرگوار دیگه،  با مادر جون و عمه رویاینا راهی شهرری شدیم. وقت اذان مغرب رسیدیم و نماز مغرب و عشا رو توی رواق به جماعت خوندیم. توی صحن یه جا برای نشستن پیدا کردیم و وسایلمونو گذاشتیم اون جا. مادرجون پیش وسایل موند تا ما بریم زیارت. من و تو و عمه و رویا و فاطمه رفتیم داخل و بعد حضرت عبدالعظیم، حضرت طاهر و حضرت حمزه(علیهم السلام) رو زیارت کردیم. تو بغل من بودی و تونستی خودت ضریح هر سه امامزاده بزرگوار رو با دستای ک...
6 خرداد 1393

تولد چهار ماهگیت

امروز شما دخملی گل چهار ماهه شدی. الهی صدساله شی، نه صد و بیست ساله شی، نه صد و بیست سال کمه! همیشه زنده باشی! امروز سالروز شهادت امام غریب و بزرگوارمون، حضرت موسی بن جعفر (علیه السلام) هم هست. این روز رو به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) تسلیت می گیم. ما امروز برات تولدی نگرفتیم! إن شاءالله یه روز دیگه! قربون دختر چارماهه م بشم من! ...
4 خرداد 1393

تولد بابا و آتلیه خانگی

زهرا: سه ماه و 28روز. جمعه یعنی فردا تولد باباست. اما بابا فرداصبح می ره سرکار و شنبه برمی گرده. من از چند روز پیش قصد داشتم شنبه برای بابا یه جشن تولد کوچیک بگیرم. اما دیروز عصر عمه رویا و مادرجون خبر دادن که دارن برای شام میان خونه ی ما. گفتن که شام رو هم خودمون میاریم!!! وقتی اومدن دیدم یه کیک تولد هم خریدن! خلاصه من به جای بابا سورپرایز شدم و برنامه مون تغییر کرد! دیشب من و عمه رویا مشغول رسیدگی به وبلاگ فاطمه بودیم و من از عمه خواستم شب پیشمون بمونه تا با فرصت زیاد بتونیم خاطرات فاطمه رو بنویسیم. خلاصه دیشب تا اذان صبح مشغول وب نویسی بودیم. نماز صبحو خوندیم و تا ظهر خوابیدیم. صبحونه ساعت 11 و ناهار هم ساعت 3و نیم سرو شد. بعداز نا...
2 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد